سرمست از نفرت
نویسنده: مهدی عارفیان
زمان مطالعه:6 دقیقه

سرمست از نفرت
مهدی عارفیان
سرمست از نفرت
نویسنده: مهدی عارفیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
میگویند که یونانیان باستان آنقدر عاقل و خردمند بودند که بدانند، نباید قدرتِ سرمستکنندهی غیرمعقولها را نادیده انگاشت. خدای محبوبشان، دیونیسوس، ربالنوع افراط و سرمستی بود. تراژدی، سبک هنری محبوبشان نیز، بهشدت و پیچیدگی احساسات انسان میپرداخت؛ احساساتی که در تنگنای منفعتطلبیهای منطق، محبوس نخواهد شد. تفکرشان این بود که فورانهای هیجانیِ رمانتیک، ویرانگر، بیدادگر یا فداکارانه میان آدمها و ملتها نهتنها عجیب و غیرمعمول نیست، بلکه جزوی از ماهیتِ بشر است. همانطور که ادیث همیلتون، باستانشناس کلاسیکگرا، میگوید: «تراژدی، زیباییِ حقیقتهای تحملناپذیر است.»
اشتباه بزرگان آمریکایی در پایان جنگ سرد، اعتماد به خِرَدگرایی بود. آنها باور داشتند که خردگرایی، جوامع دنیا را بهسوی نظامهایی سوق میدهد که بر پایهی حقوق بشر بنا و توسط تکنولوژی و کاپیتالیسم آمریکایی متحد شده است. توجیهات اخیری که برای تروریسم ارائه شدهاند نیز همه خردگرا هستند. پس از وقوع حملات تروریستی در ایالات متحده، بسیاری از محققان و صاحبنظران بر این عقیده بودند که فقر، ریشهی تروریسم است. اما با نگاهی دقیقتر، دیدگاه مردم به نابرابریها و افزایش انتظارات را ریشهی تروریسم معرفی کردند. درست است که رشد اقتصادی، اغلب منجر به دگرگونی و طغیان میشود -آن هم به این دلیل که مهاجرت به شهرها و ظهور طبقهی متوسط جامعه، جاهطلبیها و حسرتهای بسیاری را ایجاد میکند- اما اگر فقر، نابرابری و سختیهای مسیر توسعه هم از میان بروند، فساد و خشونت همچنان پا برجا خواهند بود. جوامع هرچه پیشرفتهتر شوند، روشنفکرتر و سازشپذیرتر هم میشوند، اما به طبع آن عقدههای سرکوبشدهی جامعه نیز شدیدترند و خشونتِ بیشتری به بار میآورد.
اگر هدف واقعی رئالیسم، حقیقت باشد؛ باید هوسهای رمانتیک و حماسی انسان را در تمام شکلهای سالم و فاسدشان قبول کند. کمتر نویسندهای به زیبایی نیکلای واسیلیِویچ گوگول در کتاب «تاراس بولبا» به این هدف دست یافته است. این اثر، رمان کوتاهی در باب قزاقهای دنیپر است. داستان در دورهای نامشخص، بین قرن ۱۵ و ۱۷ میلادی رخ میدهد؛ زمانی که اوکراین در تلاش برای استقلال از لهستان و در معرض خطر ترکها قرار دارد. منتقدان، این اثر را «برترین حماسهی تاریخ روسیه» نامیده و به اودیسه تشبیه کردهاند. رمان، یادآور کتابهای کیپلینگ، داستاننویس بریتانیایی، است که همین موضوع آن را بسیار لذتبخش میکند. اما موضوع آن خشونتی نابخشودنی، شیطانی و بسیار تاریکتر از آثار کیپلینگ است. گوگول بهترین سالهای زندگیاش را صرف این داستان کرد. نسخهی اولیه در 1835 و نسخهی پایانی یکدهه بعد به اتمام رسید. طبق گفتهی دیوید ماگارشاک، مترجم آثار گوگول، تصویرسازی رمانتیک این کتاب از قزاقهای افسارگسیخته، اسطورهی «روح روسی» را خلق کرد. با این حال، گوگول رویاپنداری خیالباف نبود. او در تاراس بولبا از دورهای وحشی مینویسد که تمام زندگی انسانها، غرق در خشونت و خون بود و قلب سنگی آنها توان دلسوزی نداشت.
گوگول ملیگرایی روس بود، اما اوکراین را بهعنوان روسیهی کهن و اصلی قبول داشت. نام اوکراین بهمعنی سرزمین مرزیست و جلگهی بیپایان آن، که فاقد مرزهای طبیعی و رودهای قابلکشتیرانیست، مردمی جنگجو پرورش میدهد. با اینکه گوگول از کلمات «روسی»، «اوکراینی» و «قزاق» برای تفکیک هویتها استفاده میکند، او همپوشانی بالای این هویتها را درک میکند.
در این رمان، فقدان مرزهای طبیعی، جلگهی اوکراین را از همه طرف در معرض خطر مهاجمان قرار میدهد. مرزهای سیاسی نیز بههمیندلیل ضعیفتر از معمول هستند. آسیای مرکزی را در نظر بگیرید؛ فلاتی متشکل از رژیمهای متحجر و ملتهایی با مرزهای اشتباهی. مثلاً تاجیکها جمعیت غالب شهرهای ازبکستاناند و ازبکها یک چهارم جمعیت تاجیکستان را تشکیل میدهند.
اما در این داستان مسئله، مرزِ میان تمدنهاست. قزاقهای ارتدوکسِ شرقِ رودخانهی دنیپر در مقابل لهستانیهای کاتولیک، ترکها و تاتارهای مسلمان قرار گرفتهاند. دنیای داستان چنان خشن و ناپذیرای روشنفکریست که آزادی، بهمعنای امکان بیان خود تنها در قالب هویت گروهیست. امروزه هنوز هم در بسیاری از نواحی دنیا که حکومتهای دیکتاتوری رو به زوالاند و دموکراسی همچنان بیمعنیست؛ چنین وضعیتی پابرجاست. در چنین جوامعی، خشمی سوزان وجود دارد که در تصورات مرفهین متمدن نمیگنجد. گوگول به زیبایی این خشم را به قلم میکشد.
تاراس بولبا، از قزاقهای دنیپر و سرهنگ ارتش است. گوگول او را «مردی ساختهشده برای آشوبِ جنگ» توصیف میکند که «شخصیتی خشن، رک و بیپرده دارد.» بولبا از ترس اینکه همسرش دو پسرشان را ضعیف بار آورد، با بیرحمی با او رفتار میکند. بزرگترین ترسش این است که پسرانش خشونت را تجربه نکنند. از دید بولبا، پسرانش باید ثابت کنند که توان بیرحمی در مقابل دشمن را دارند، حتی اگر در این مسیر جانشان را از دست بدهند.
بهگفتهی گوگول، شخصیت هراسانگیزی همچون بولبا فقط در آشوبی که روسیهی جنوبی را در بر گرفته بود، شکل میگیرد. آن سرزمین توسط فرمانروایانش رها و توسط مغولها به خونوآتش کشیده شد؛ پهنهای بیدرخت از روستاهای جنگزده بود که تا صدها کیلومتر ادامه داشت. این سرزمین بدون امنیت و دولتی واقعی و محاصرهشده توسط همسایگان مهاجم، مردم شجاع و بیرحمی بار آورد. در چنین شرایطی، قزاقها به اتکا به یکدیگر و مفهوم «برادری» روی آوردند. در چنین فرهنگی، زندگی شخصی و مادیگرایی نیز شرمآور شناخته شدند. کمونیسمِ روسی بیش از اینکه ابتکار روشنفکران اروپایی باشد، از همچین فضای روانیِ داخلی ریشه میگیرد.
خشونت، سبک زندگی قزاقهای دنیپر است. خشونت برایشان ابزاریست که به وسیلهی آن میتوانند، بدون نیاز به استراتژی و تاکتیک، شادیها و باورهایشان را ابراز کنند. در داستان، جنگوستیزِ بیوقفه در جریان است. یکی از قزاقها بهخوبی میگوید: «واضح است که مردان، بدون جنگ وجود نخواهند داشت.» در چنین دنیایی، مفهوم «اشتراک قدرت» با لهستانیهای کاتولیک یا تاتارهای مسلمان، نهتنها واقعبینانه نیست، بلکه نشان ضعف و فساد است. از دید این مردان، غیرارتدوکسها یا باید نابود شوند یا به به ارتدوکس پناه آورند.
وقفههای نادر در جنگ و مبارزه، به مستی و عیاشی صرف میشود. گوگول مینویسد: «مهمانخانهها غارت شده و قزاقها با الکل و ودکای رایگان از خود پذیرایی میکردند. صاحبانِ مهمانخانهها هم از ترسِ جانشان فرار کرده بودند.» وقتی خبر پیروزیهای کاتولیکها در غرب و کمک یهودیان به آنها به قزاقها رسید، از یهودیان محلی انتقام خونینی گرفتند و در رودخانه غرقشان کردند.
قزاقهای گوگول، اوباشِ پرخاشگری هستند که خشمشان در سیستمهای اعتقادی ناپخته و باورهایشان ریشه دارد؛ وضعیتی که آن را «سرمستی از نفرت» مینامند. با وجود اینکه انسانها بهصورت فردی، به یکاندازه توانایی عشقورزی و نفرتاندوزی دارند، همین افراد در قالب اجتماعهای بزرگ که قرار میگیرند آسانتر به نفرت متمایل میشوند؛ چراکه میتوانند بدون قبول مسئولیت و از طریق خشونت، در برونریزیِ نفرت شرکت کنند. جماعت تماشاچی و تشویقکنندهی مراسمهای شکنجه و اعدام، مصداق بارز این اجتماعها هستند.
الیاس کانِتی، برندهی نوبل و اهل بلغارستان، که سالها به مطالعهی جامعهشناسی پرداخته است، میگوید: «اجتماعها به جهت نیاز دارند. ترسِ بیپایانشان از منحلشدن باعث میشود که هر هدفی را قبول میکنند». در ازدحام و اجتماع، منطق بیمعناست. در مقابل باورهای جنگاوران قزاق، تمدنهای شهرنشین لهستان هیچ ارزشی نداشتند. گوگول در باب این باورها نوشته است: «چنین باورهایی به سختیِ سنگاند و تغییرناپذیر.»
شور و احساسات آتشینی که در مرکز این باورها شعله میکشند، هرچقدر هم متوهم و اشتباه باشند، نقش هراسانگیزی در تاریخ بشر بازی کردند. ویرانیهایی که «گلههای انسانی» در قرن بیستم در اروپا بهبار آوردند، بهخوبی نشاندهندهی قدرت نابودگر این احساسات است. بااینحال، عجیب است که برای مقابله با این گلهها و نجات پیداکردن از آنها، جوامع به همین احساسات بنیادی و خطرناک نیاز دارند. استفادهی درست از همین احساسات در مسیر آزادی، وطن پرستی و عشق است که جوامع را به سعادت میرساند.

مهدی عارفیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.